اهل ایرانم
روزگارم خوب است
کاروباری دارم
خرده جانی، سر سوزن نفسی
همه چی آروم است
مردمانی دارم، همگی خوش حالند
و خدایی که جدیدا دور است
آن ورِ ابر سیاه، پشت یک "کوه بلند"
--------------
من مسلمانم؟
قبله ام جای "جنوب غربی"
رو به "مرکز" شده است
جانماز و مهرم،
که به قول "سهراب"
"چشمه" ای بود پر از نور خدا
روزگاریست که "کم سو" شده است
آن "علف" یادت هست؟
که "تکبیرة الاحرام" نمازم میگفت
چند سالیست به جرم رنگش
خشک و بی بو شده است
موج "قد قامت" آن هم چو به "سوم" برسید
پای آن قایق از جنس نظام
به خیالی، خرد و جادو شده است
--------------
چون که وقت آمده تنگ
یا به قول "باران"
چون "قریب است غروب خورشید"
بُگذریم از همه اینها و به اصلش برسیم
من نمازم را جایی میخوانم
که به اصوات خوشم، جمله کوته نگران، همه "به به" گویند
نه که "به به" بلکه "چه چه" گویند
حیرتا! پاک فراموشم شد
که ز احوال وضویم گویم
من وضو با سهمم زِ عدالت گیرم
و عدالت را هم زِ عنایت! گیرم
گر خلاصه کنم این موعظه را
آن چنان که سندش موجود است
من نمازم، همه چیزش، جور است!
--------------
اهل ایرانم
پیشه ام کارگریست
بر سر سفره من
توی آن دیس برنج
جریان دارد "پول"
زیرِ آن "روکشِ از جنس طلا"
جریان دارد "نفت"
مزه اش هم عالیست!
بهر یک قافیه هم
سفره ام خال خالیست
---------
اهل ایرانم
دولتی دارم
بهتر از قبلی ها!
بشکه ای نفت به دوش
می رود شهر به شهر
می کند سفره ما را پر از آن "نفت سیاه"
کار ما نیست شناسایی "راز" دولت
کار ما شاید این است
که به افسوس"بقا"یش و به افسون "مشا"یش باشیم
آن حکایت که "بگم؟" یا که "نگم؟" یادت هست؟
دولت من، ادبش، ورد زبان است امروز
--------------
اهل ایرانم
"اختلاسی" دارم
قدرِ آن "کوه بلند"
که خداوند، خودش می داند
در پسِ پرده یِ آن
قصدِ خیری بودست!
گر نبودست، باز هم، حرفی نیست
در نهایت دو سه جایی "پارتی بازی" شده است
دستِ آن" خیّر" هم، اندکی رو شده است
نگرانی هم نیست!
چند صفری که شود حذف زِ "پولِ مردم"
مبلغش خرده حسابیست به اندازه یِ آن "سهمِ وضو"!
--------------
اهل ایرانم
من نمی فهمیدم
که چرا نیک دلان می گفتند: فعلِ "اصلاحِ درون" مغتنم است؟
حال آنکه در این جا امروز
آمِر و فاعلِ "اصلاحِ درون" محکوم است!
لابد این است دلیلش که خودم یافته ام
"چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید"
نان در "اصلاح جهان" است امروز
چون بساط همه عالم به "زوال" است امروز!
--------------
گر اجازه بدهید
بهر امضای اثر هم دو سه بیتی گویم
اهل زندانم!
خاطرم می آید، در بهاری خرّم
مردمان را دیدم، شهر ها را دیدم.
کعبه و غار حرا را دیدم
و به دنباله ی آن
من قطاری دیدم!، که "
سپیدی" می برد
تخم نیلوفر و آواز قناری می برد
خودمانی که بگویم
صوت آن "سید سبزش" دل من را می برد
آن بهار خرّم که به پایان آمد
آسمان گشت "
سیاه"
من به "حکمی" ز درونش به برون افتادم
همگی تان دیدید، شایدم خندیدید!
اندکی هم، که ز احوال دلم پرسیدید
چو سکوتم دیدید
پی به احوال غریبم بردید
بُگذریم از دیروز
"پشت سر نیست فضایی زنده"
"پشت سر خستگی تاریخ است"
فکر فردا بکنیم
و قطاری که روان است هنوز
بِگُذاریم که امّید هوایی بخورد
--------------
همه اینها گفتم
بعد صد خط
بقیه را درِ گوشی گویم
"پیرمرد نقاش" را یادت هست؟
آن که میخواست قفس را شکند با "قلم" اش؟
و به آواز "کلامش" همه آزاد کند
آن شقایق، که در آن زندانیست
تا ز انفاس خوشش
دل تنهایی مان تازه شود
چه خیالی، چه خیالی، ... می دانی؟
چند روزی
قفسی ساخته اند بر بدنش
--------------
... صبر ...
در بهاری ...
...علف ... ...
پی قد قامت ...
... بر می خیزد
آن قفس ...
و قطاری که ...
... شهر به ...
از قدومش ...
... شقایق ...
اهل ایران باشی
و دل ات، پُر باشد!
اندکی گر تو تأمل بکنی
جایِ خالیِ سخن، پُر کردن
کار دشواری نیست
--------------
آری،
شرح حالم این است
حمله یِ "کاشیِ مسجد" به "نماز"
قتل "پروانه" به جرم "پرواز"
جنگ خونین "انار" و "دندان"
چشم "نرگس" و "نگاهی نگران"
حصر "یک بید" و قتل "باران"
قطع یک شعر زِ ترسِ زندان!
منبع :
سپید و سیاه